مسیر غلط

مسیری که در زندگی رفتم و اشتباه بود والان نمیدونم چه کنم....

مسیر غلط

مسیری که در زندگی رفتم و اشتباه بود والان نمیدونم چه کنم....

از وقتی از بیمارستان او مدم خونه ،یه آیینه گرفته بودم دستم و همش خودم را تو اینه نگاه میکردم. و میشد ترس را تو نگاهم خوند.

چون نمیدونستم قراره چه شکلی بشم.

الانم نمیدونم.

الانی که دارم این مطلب را مینویسم، یک ماه و 17 روز گذشته .

حالا میخوام از ورم روز اول تا امروز را به طور خلاصه بگم.

دو هفته اول که اسپلینت روی بینی بود واقعا ترسناک بود .هرکی منا میدید از چشماش تعجب را میشد خوند. واقعا تا زمانی که اسپلینت را برنداره متوجه کم شدن ورم بینی نمیشی.

بعد که برداشتش،یکم دلم گرم شد . ورم بینی اونقد آروم آروم از بین میره که کسایی که هرروز میبیننت اصلا متوجه نمیشن .تا یک ماه میتونم بگم 10درصد ورم میخوابه و زیاد نمیشه بهش امید داشته باشی و هرچی بیشتر نگاهش میکنی بیشتر اعصابت خورد میشه.

هرچی هم به دکتر میگم که دکتر آخه کی اوضاع روبه راه میشه هیچی نمیگه و این دفعه اخری که رفتم مطبش از بس این سوالا کردم ازش گفت یک سسسسسسسسسسسسسسسسسسسال  طول میکشه و منم دقیقا چسبیدم به زمین.

ولی من یه حرفای کسایی که عمل کردن بیشتر امید بستم و امیدوارم حرف اونا درست تر باشه ،آخه اونا میگن بعد از شش ماه قابل قبولتر میشه و بعد از یکسال دیگه بیشتر به دلت میشینه .

ورم چشم

چشمام که تا 10روز کبود بود و بعد از 10روز دیگه داشت کبودی ها برطرف میشد و باقی مانده کبودی یه روز سبز رنگ به چشم میخورد یه روز زرد رنگ.

خلاصه کبودی پای چشمم به طور کامل 16الی17 روزه خوب شد.

ورم صورت

ورم صورتم روزای اول خیلی بود،برای منکه صورت لاغری دارم خیلی خنده دار بود ،آخه تا حالا صورت خودما اینجوری ندیده بودم.

این ورم به طرف پایین صورتم کشیده میشد و تو هفته دوم شده بودم مثل کسایی که دندوناشون آبسه کرده باشه ولی باز این ورم به طرف بالا اومد و کم کم از بین رفت و تقریبا3هفته ایی طول کشید.

اما هنوز که هنوزه بالای لبم مخصوصا نزدیک بینیم ورم داره و از همین ورم میشه فهمید که بینی دیگه چقد ورم داره!!!!!!!!!!!!!!!

 هیچ وقت تو عمرم روز شماری نمیکردم و از گذشت زمان خوشحال نمیشدم ولیالان فرق کرده و دوست دارم این شش ماه به سرعت برق و باد بگذره و من از این استرس خلاص بشم.

ازتون میخوام برام دعا کنید. که بعد از این همه سختی که دارم میکشم نتیجه رضایت بخشی برام حاصل بشه.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۸
یاسمن محمدی

بعد از چند سال که به فکرعمل بودم بالاخره امسال تونستم تصمیم به عمل بگیرم.

یعنی تونستم به ترسم غلبه کنم.

دماغ من گوشتی بود و هرجا خوندم و از هرکی پرسیدم بهم گفتن که ورم بینی گوشتی خیلی طول میکشه تا بخوابه.

منم قبولکردم که ورم داره ولی خیلی سخته . صبر ایوب میخواد تا خوب بشه.

2ساعتی تو اتاق عمل بودم و یک ساعت هم طول کشید تا بهوش بیام.

وقتی بهوش اومدم و به بخش منتقل شدم، از دماغم خون میومد و به دستور دکتر کمپرس یخ روی صورتم گذاشتن تاخونریزی قطع شد.

وقتی بهوش اومدم هیچ دردی نداشتم فقط به حدی تشنه بودم که اگه دستام را به تخت نبسته بودن بلند میشدم و یه بلایی سرم میومد اخه کاملاهوشیار نبودم فقط میفهمیدم که دارم از تشنگی تلف میشم .

وقتی به بخش منتقل شدم،مامانم بهم کمی اب داد و و حالمیکم بهتر شد.

بعضی از بیمارستان های خصوصی بعد از عمل بستری نمیکنن ولی دکتر من بیمارستان دولتی عملم کرد و یک شب بستری شدم و به همه توصیه میکنم که یک شب را بیمارستان بمونن. اونجا همین که خیالت راحته که اگه اتفاقی برات افتاد دکتری هست که به دادت برسه.

یک شبی که اونجا بودم 2بار پانسمان جلو بینی من را عوض کردن و بهم سوزن میزدن.  رسیدگیشون واقعا خوب بود.

دماغم شده بود 3بار دماغ قبلیم و صورتم خیلی ورم کرده بود و چشمام به شدت کبود شده بودن.

از بینیم ترشحات خونی بیرون میومد و من خیلی ترسیده بودم از این قیافه ایی که بعد از عمل برام بوجود اومده.

چهرم واقعا بد شده بود.

بعد از 2روز رفتم پانسمان داخل بینم را در بیاره،خیلی ترس داشتم که نکنه دردم بیاد ولی یه باور غلط بود ولی این باور غلط باعث شده بود من استرس زیادی داشته باشم ،اما وقتی پانسمانا بیرون کشید دیدم واقعا هیچ دردی نداره و ترس من بیخود بوده.

تا دوهفته روی بینیم اسپلینت بود و نباید بهش اب میرسید و من نمیتونستم حمام برم. این حمام نرفتنش خیلی سخت بود.

دو هفته که تمام شد رفتم تا اسپلینت را برداره و بخیه ها را بکشه.

اونقد استرس داشتم برا کشیدن بخیه که تمام بدنم وقتی خوابیدم روی تخت مطب میلرزید. همش به دکتر میگفتم که تو را خدا اروم تو را خدا  دردم نیاد

دکتر هم بهم دلداری میداد که هیچ دردی نداره ولی من گوشم بدهکار نبود.

اول اسپلینت را برداشت . وقتی برداشتش من یه احساس راحتی کردم و بهم گفت برو یکم صورتتا اب بزن تا تمیز بشه و بخیه را بکشم.

یه ترس خاصی داشتم چون میتونستم بینیم را برای بار اول بعد عمل ببینم. خلاصه رفتم جلو اینه و خیلی شکل بینیم خاص بود یه جوری شده بود  انگاری یه وصله قرمز به لباس سفید زده باشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی دکتر راضی بودو میگفت اشکال نداره اولش همین جوریه و روز به روز بهتر میشه. دکتر بهم میگفت با اینکه دماغت خیلی گوشتی بود اما خیلی خوب در اومده.

خلاصه خوابیدم تا بخیه ها را بکشه.دستای مامانم را محکم گرفته بودم که یموقع تکون نخورم و تیغ صورتم را ببره.

بخیه کشیدن هم هیچ دردی نداشت.

شما  دیگه مثل من نکنید و الکی نترسید.

من خودم خیلی از این چیزا میترسیدم اما وقتی داشت میکشیدشون دیدم که ترسم الکیه و هیچ دردی نداره و اروم شدم.

این تا اینجای ماجرای عمل بینی من

روزای دیگه درباره ورم صورت ،ورم بینی و بقیه ماجرا ها مینوسم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۳
یاسمن محمدی

نمیدونم این مطلب را الان بنویسم یا ،صبرکنم  زمان بیشتری از عملم بگذره بعد بزارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۰
یاسمن محمدی

واااااااااااااااای که این دوران چقد شیرین بود.

کاش هیچ وقت تمام نمیشد.

فقط اون روزی که پدر ومادرم منا بردن دانشگاه و میخواستن برگردن استان خودمون ،برام سخت یود .واقعا لحظه دردناکی بود.بیشتر دخترای ورودی خودم که تو خوابگاه بودن گریه افتادن ولی من اصلا گریه ام نمیومد!!!!!!!!!

کم کم با بچه ها اشنا میشدم و تمام تلاشم این بود که با هیچ کس صمیمی نشم تا زمانی که واقعا بشناسمش.

چون نمیخواستم اشتباهی که قبلا کرده بودم را دوباره تکرار نکنم و میخاستم نتیجه اعتماد پدر ومادرم را با سرافرازی بدم و شرمندشون نشم.

خلاصه بدون اینکه با کسی باشم ترم اول را به پایان رسوندم.

ترم دوم با دختری اشنا شدم که اصلا اهل رابطه با پسر نبود و خودش هم دنبال چنین دوستی بود. بعد از کلی تحقیق فهمیدم خانواده بسیار خوبی داره و میتونم باهاش دوست بشم.خلاصه باهم دوست شدیم و تصمیم گرفتیم بریم خونه مجردی بگیریم.

چون خوابگاه خیلی مشکل امکاناتی داشت و دخترای خوبی اونجا نبودن.

کلی دنبال خونه گشتیم وبالاخره جایی را پیدا کردیم. خیلی برامون جذاب بود و با شوق و ذوقی وصف ناپذیر خونه را تمیز کردیم و ساکن شدیم.

صاحب خونه ما یه دختر تنها بود و انگاری از دست ما بخاطر سر وصدای زیادی که داشتیم کفری شده بود، اخه ما هم کم لطفی نکردیم و هر ساعت یه برنامه شاد ومفرح برای خودمون داشتیم که در این برنامه ها صدامون از هزار دس بل هم بالاتر میرفت .بنظرم حق داشت از ما عصبانی باشه،به ما که خیلی داشت خوش میگذشت. ولی تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه به شاد بودن ما احترام نمیگذاره یه حالی ازش بگیریم.

رفتیم و3سوته یه خونه دیگه پیدا کردیم و یروز که خونه نبود اسباب اثاثیه را جمع کردیم و الفرار.

اخه پول پیش ازمون نگرفته بود.و این شد درس عبرتی برای ایندگانی که یاد بگیرن به شادی دیگران احترام بگذارند....

خونه جدیدمون امکانات بهتری داشت نسبت به قبلی. ولی این بارصاحب خونه از ما بیشتر سرو صدا میکرد و این برای ما یه نقطه مثبت بود چون میتونستیم بیشتر سرو صدا کنیم.

صاحب خونمون 2تا پسر داشت و3تا دختر و 3تا دختر سنشون بالا رفته بود و هنوز ازدواج نکرده بودن.

ما باهاشون خیلی صمیمی شدیم تا این حد که باهاشون میرفتیم تفریح. اقای صاحب خونه یه پیکان داشت که از اون پیکانا بود.کلا روشن کردنش خیلی دیجیتال بود. فک کنم با اثر انگشت روشن میشد چون یباری خانمش به من گفت این ماشینا جابه جا کن هرکار کردم اصلا روشن نشد و ابروی ما را برد اما وقتی خودشون دست بهش میزاشتن به یه حرکت روشن میشد. داشتم از تفریحمون با بچه ها میگفتم، خلاصه ما همراه 2تا دخترا و برادر بزرگه (که البته از ما یه سال کوچکتر بود) و دوست برادر رفتیم بیرون.

من ودوستم ادمای لارج و خوش اخلاق و خوش سفری بودیم و هستیم. وهمین هم باعث حسادت دخترای صاب خونمون میشد.

وقتی رسیدیم به مقصد من و دوستم بایکی از دخترا تو یه گروه و بقیه تو یه گروه دیگه بودن و فوتبال بازی میکردیم. دخترای صابخونه از راحت بودن ما با برادر و دوست برادرشون به جز اومده بودن .خیلی سطحی نگر بودن ،ما بی منظور و برای سرگرمی بازی میکردیم و اونا فک میکردن ما برا داداششون نقشه کشیدیم. اخه کسی نبود بگه کی برا داداش شما که نه قیافه داره ،نه خانواده درستی داره،نه پول داره و خلاصه از این دنیا فقط 2تا دست و پا نسیبش شده ،نقشه میکشه.

اونروز خیلی به ما خوش گذشت و اون 2خواهر را حسابی عذاب دادیم.

شب که برگشتیم اونا حسابی عصبانی و ما سرحال و سرکیف بودیم و اونا با دیدن قیافه ما تصمیم گرفتن که دیگه ما را با خودشون بیرون نبرن.

هر جمعه پسر صاحب خونه میومد و میگفت تو را خدا بیاد بریم بیرون و ما هم که از خدا خواسته قبول میکردیم ولی چند دقیقه بعدش خواهر بزرگه میومد و میگفت نه کنسل شد نمیریم. ما که ناراحت نمیشدیم و فقط این رفتارای اونا برا ما شده بود سوژه خنده....

بعضی شبا به اصرار پسر صاحب خونه ما را دعوت میکردن و میرفتیم باهاشون پاسور بازی.

دخترای صاحب خونه زیاد بلد نبودن ولی من دوستم اونقد حرفه ای بودیم که همیشه کوتشون میکردیم.

یچیزی بگم بخندید،یه روزی دیدیم خاله این دخترا از شوهرش قهر کرده و اومده خونه خواهرش و با ورود اون عتیقه باعث شده بود خیلی بین ما و دخترای صاحب خونه را بهم بزنه. بخاطر این ما تصمیم گرفتیم این عجوزه خانم را بفرستیم خونه خودش تا از دستش راحت بشیم.

شوهر این خانم بر عکس خودش ادم بسیار خوبی بود.

دلیل دعوای این زن و شوهرم این بود که اقاهه از مستجراشون که دانشجو بودن پول اب و برق و... را نمیگرفته و به خانمش گفته که میگیرم.حالا که عجوزه خانم فهمیده بود، اون دانشجوهای بیچاره را ازخونه بیرون کرده و باشوهرشم قهر کرده بود.

بنابراین ما تصمیم گرفتیم حال این خانما بگیریم. شوهره که اومد اونجا تا ببردش خونشون اون نرفت ما هم رفتیم وباهاش گرم گرفتیم و نشستیم تو حیاط باهاش به صحبت و خنده ،عجوزه خانم داشت میمرد.شوهره رفت برا ما یه هندونه خرید و اومد تا بخوریم باهم که دیدیم ،عجوزه خانم بند و بساط را جمع کرده و اومد گفت بیا تا بریم.

خلاصه ترسید که  اگه نره خونه دیگه شوهرشم از دست میده.ما که به هدف خودمون رسیدیم و خوشحال و خندون نشستیم هندونمونم خوردیم و از دست اون عجوزه خانم راحت شدیم.

بعد یه مدت دیدیم که برنامهامون تکراری شدن، تصمیم گرفتیم یه سفر مجردی بریم. امروز تصمیم گرفتیم و فرداش رفتیم سفر.

رفتیم کنار دریا

کارت خانه معلم برادر دوستم همراهمون بود و یه سوئیت بسیار عالی در اختیارمون گذاشتن.

3روز بندر عباس بودیم

این 3روزا میرفتیم تا شب میگشتیم و ساعتای1 و2 برمیگشتیم خانه معلم.

خیلی خیلی خوش گذشت که اگه خاطرات این سفرا بخوام بگم 2ماهی طول میکشه.

خلاصه کارتای بانکی را خالی کردیم و برگشتیم رو هم رفته نزدیک 2تومنی خرج کردیم. وکلی کیف کردیم.

وقتی برگشتیم دخترای صابخونه سریع اومدن به دیدنمون که این چند روز کجا بودید خبری ازتون نبود، وقتی فهمیدن ما رفتیم سفر سکته را زدن و وقتی خریدامون را دیدن دیگه به دیار باقی شتافتن.خدا رحمتشون کنه!!!!!!!!!!!!

ما سه ترم را خونه این خانواده ی خوب  بودیم وترم 3 به ما گفتن که لطفا با خداحافظیتون ما را خوشحال کنید و ترم بعد به دنبال یه خونه جدید باشید. که همش تقصیردخترای صابخونه بود و پدرشون را مجبور کردن ما را بیرون کنه.

ما باید برای ترم چهارم دنبال یه خونه جدید میگشتیم و زحمت این کار افتاد یه دوش دوستم و تونست یه خونه با امکانت و دیزاین بهتری برای ترم جاری پیدا کنه.

ما خوشحال خوشحال تابستون را سر کردیم و مهر ماه رفتیم به سمت دانشگاه و خوشحال بودیم که هم خونه به دانشگاه نزدیک شده هم خونه بهتراز قبلی ها پیدا کردیم.

با هزاران شوق و ذوق خونه را تمیز کردیم و سال تحصیلی جدید را شرو کردیم.

ولی امان از صاحب خونه جدیدمون.

خدا لعنتش بکنه.

خیلی ادم بدی بود.

از این ادمای خشک مذهب و به اداعای خودش فرهنگی بود.

تا صدای ضبط را زیاد میکردیم سریع میومد به در میکوفت که کمش کنید

تا صدای خندمون بلند میشد میومد میگفت صداتون هفتا محله را برداشته

تا دوستامون میومدن بهمون سر بزنن میگفت مگه اینجا کاروانسراس و بیرونشون میکرد

ما هم حسرت خونه ی قبلی را میخوردیم و تازه قدرشا میدونستیم.

اما من و دوستم از اون ادمایی نبودیم که به خودمون سخت بگیریم و غصه بخورم،  فکرامون را رو هم گذاشتیم که با این شرایط چطور به خودمون خوش بگذرونیم...

ما میرفتیم خونه بقیه بچه ها که صاحب خونه های خوبی داشتن و بزن و برقص و پایکوبی و پاسور بازی و هزاران برنامه شاد و مفرح ولی سالم و وقتی خونه میومدیم صدامون در نمیومد و صبحا دعای عهد را میزاشتیم و صاحب خونه کیف میکرد که تونسته ما را از این رو به اون رو کنه.

یروز بچه ها بسیج بهمون گفتن راهیان نور ثبت نام میکنیم.شاخکای کلاس گریز ما فعال شدن و و دراین طرح ثبت نام کردیم.

وکلاسا هم با غیبت مجاز پیچونیدم.

این سفر هم خیلی به ما خوش گذشت وحسابی مسئولای بسیج را اذیت کردیم.اولش که سوار شدیم همه بچه ها موافق سرپرست بودن ولی بعدش که دیدن این سرپرستا دارن حالشون را میگیرن با من و دوستم تا یه حدودایی هم صدا شدن و سعی کردن مث ما به خودشون خوش بگذرونن.

این یه هفته هم از کلاسا راحت شده بودیم هم از دست صاحب خونه.

تو این خونه هم خاطرات زیادی داشتیم و حسابی خوش گذرونیدم که فقط امیدوار همسایه این صاحب خونه ما را حلال کنه اخه یه درخت زرد الویی داشت و ما بهش مهلت ندادیم خودش یه دونه از اون زرد الو ها را بخوره . عجب زرد الوهایی بودن .خداییش اندازه انار بودن.

حیف که وقت ندارم خاطرات درخت زرد الو را بنویسم.

ما خیلی بچه هایی پر انرژی بودیم و تو این دوران دانشجویی خواستیم به همه دانشجوها ثابت کنیم که خوش بودن در دوران دانشجویی یعنی اینکه بتونی یه دوست خوب برا خودت پیدا کنی که اهل دوست پسر نباشه و دنبال این بحثا نباشه و بتونی بدون هیچ خلافی به خودت خوش بگذرونی. هنر اینه که بدون داشتن دوست پسر تو دوران دانشجویی بتونی مث ما خوش گذرونی بکنی. وقتی جشن فارغ التحصیلی را گرفتیم همه بچه ها از این دوران شکایت داشتن و از خودشون راضی نبودن و تاسف میخوردن که چرا با اقای فلانی بودم یا چرا با خانم فلانی دوست شدم. همه حسرت میخوردن و از کارای خودشون پشیمون بودن ولی من و دوستم خوشحال و راضی و ناراحت از اینکه چرا بیشتر مسافرت نرفتیم و با این همه که خوش گذرونی کردیم بازم اگه برمیگشتیم به اون دوران ، برنامه های شادتری را اجرا میکردیم. در کل از خودمون راضی بودیم و برای بچه ها کلاسمون یچیز خیلی جالب بود و اینکه من و دوستم هیچ وقت باهم قهر نکردیم. همه میگفتن مگه میشه 2تا دختر در کل دوران دانشجویی یک بار هم با هم قهر نکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به ما میگفتن شما یه پدیده هستید....

هزاران خاطره دیگه دارم از این دوران که واقعا نوشتنش سخته و میشه یه کتابی که ده برابر قطر کتاب دا را داشته باشه چاپ کنم.

پس برای همین به این چند خاطره اکتفا میکنم.

خداکنه که همه دختر و پسرا به این نتیجه برسن که شاد بودن به این ختم نمیشه که دوست پسر یا دوست دختری داشته باشی.

سعی کنید از این دوران لذت ببرید و شاد باشید.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۲
یاسمن محمدی


من وارد دبیرستان شدم

یه محیط جدیدی که باید اونجا دوستان جدیدی پیدا میکردم.

خیلی دوست پیدا کردن برام سخت بود و باتوجه به ضعف های درونی که داشتم و دوست داشتم اعتماد به نفس بالایی پیدا کنم ،دنبال دختری بودم که اعتماد به نفس بالایی داشته باشه .سال اول را با کسی نبودم وسال دوم همون کسی را که دوست داشتم را پیدا کردم و باهاش دوست شدم.من دختر ساده ایی بودم و فکر میکردم همه مثل خودم هستن ،اما اینجور نبودن.

بعد از 2سال بودن با اون دختر فهمیدم دختر خوبی نیست و مسیر غلطی را داره تو زندگی طی میکنه.البته همچین اسون هم نفهمیدم که دوست خوبی نیست برام .وقتی منا توی یه منجلاب کشید من خر تازه فهمیدم که ای داد بیداد،چه بلایی سر خودم اوردم.

خلاصه این سادگی کار داد دستم .

این کار که میگم دادم دست خودم از اون کارا نبودا !!!!!!!!!!!!!!!

منظورم اینه که وقت خودما تلف کردم و بجای اینکه به فکر درس و کنکور باشم ،ذهن خودما  درگیر مسائل بیخود والکی کردم.

امیدوارم هیچ دختری اشتباهی که من کردم را تو زندگی نکنه.چون بعد گذشت زمان وقتی یادت می افته به اون دوران دوست داری خودتا خفه کنی .

که اخه ادم حسابی،ادم این همه خر میشه!!!!!!!!!!!!!

(ببیخشید که این همه از کلمه خر استفاده کردم اخه خیلی از خودم عصبانی هستم،لطفا بی ادبی منا ببخشید)

طبق این اوصاف میتونید تصور کنید رتبه کنکورم چندتا صفر خوشمل داشت!!!!!!

من وقتی رتبه کنکور سال اول را دیدم،تصمیم گرفتم کمی درس بخونم .یکسال پشت کنکور موندیم وبخاطر اینکه دوران دبیرستان اصلا درس نخونده بودم و ناپلئونی پاس شده بودم،سال دوم هم نتونستم رتبه خوبی بیارم ولی زد به کلم و انتخاب رشته کردم .میدونستم که نمیتونم رشته های مث پزشکی بیارم.خلاصه دانشگاه دولتی قبول شدم ولی یه استان دیگه.

خودم هم باورم نمیشد بتونم دانشگاه دولتی قبول بشم.

همیشه فکرم اینه اگه دوران دبیرستان درس خونده بودم احتمالا پزشکی قبول میشدم. با کمی تلاش تونستم   به دانشگاه دولتی برم ،طوری که حتی شاگرد اولای کلاسمون نتونستن دانشگاه دولتی قبول بشن و رفتن پیام نور .

خیلی به خودم ظلم کردم.بلد نبودم چه کنم هیچ کس هم راهنماییم نمیکرد. مامان و بابام فقط میگفتن درس بخون ولی نمیگفتن چجور بخون.

 بازم نمیخوام تقصیر را بندازم گردن کسی ولی توقع داشتم یکی دستم رابگیره. 

بدترین دوران عمرم این دوران دبیرستان بود که خدا را شکر تمام شد و من وارد دانشگاه شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۲
یاسمن محمدی

وقتی از چیزی ناراحت باشم و اون را بنویسم،یکم از ناراحتیم کاسته میشه و کمی به ارامش میرسم به این خاطر تصمیم گرفتم مطالبی که ذهنما به خودش مشغول کرده را جایی بنویسم ولی دوس نداشتم مامان پیداشون بکنه و بخوندشون چون قبلا تو دفتری مینوشتم و مامان یواشکی میرفت سراغشون به همین خاطر تصمیم گرفتم اینجا بنویسم.


اولین فرزند خانواده بودم و تا 9سال هم تنها بودم و خواهر و برادری نداشتم

خودم فکر میکنم که همه مشکلاتی که الان دارم به همون دوران برمیگرده. مادرم خیلی به من توجه داشت و خیلی مراقب من بود همه کارهای من را انجام میداد حتی بند کفش های من را هم میبست، خلاصه من هرکاری را می خواستم انجام بدم مامانم داوطلبانه و با ذوق وشوقی خاص برام انجام میداد. میرفتیم لباس بخریم مامانم که سلیقه خوبی داشت اصلا به حرف من توجه نمی کرد و این حق را برای من قائل نبود که خودم تصمیم بگیرم چی بخرم .همین کارای مامان باعث شد ذهن من رشدی نداشته باشه و قدرت تصمیم گیری پایینی داشته باشم وهمین الان هم نمیتونم بدون کمک کسی برم لباس بخرم .بنظر خودم تمام اون کمکای مامان بیشتر ظلم بوده در حق من.

مادر من بجای اینکه من را به مهد کودک بفرسته تا اجتماعی تر بار بیام و یچیزی یاد بگیرم ،من را از ترس اینکه یموقع تو مهدکودک مریض بشم یا موقع برام مشکلی پیش نیاد پیش خودش نگه داشت.

نه ما را کلاسی فرستاد نه خودش چیزی یادم میداد ،فقط به فکر این بود که یموقع لکی رو لباسم نباشه یا دست و صورتم کثیف نشده باشه، فقط این افکار را داشت و ما را ترگل و ورگل میبرد این جا و اونجا.

وقتی هم که مدرسه رفتم خیلی یاد گیری برام سخت بود چون هیچ ذهنیتی نداشتم و یه ترس و استرس وحشتناکی داشتم از مدرسه.

تاکلاس سوم تک فرزند بودم و مامان سعی میکرد خیلی بهم برسه و تو درسا بهم کمک کنه ولی روشهای هم که کمکم میکرد غلط بودن، بعد هم که خواهرم به دنیا اومد شرایط برای من سخت تر شد چون مامان باید به کارای اون رسیدگی میکرد و من را به امان خدا رها کرد.

من دوران تحصیلیم را با استرس و ترس گذروندم و چون بلد نبودم برنامه ریزی داشته باشم و همش منتظر بودم که کسی کارهام راانجام بده دوران موفقی نداشتم.


این ها را گفتم که اگه گذر خانمی خورد به  وبلاگ من تجربه ای بشه براش که با فرزند خودش اینجور رفتار نکنه



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۷
یاسمن محمدی