مسیر غلط

مسیری که در زندگی رفتم و اشتباه بود والان نمیدونم چه کنم....

مسیر غلط

مسیری که در زندگی رفتم و اشتباه بود والان نمیدونم چه کنم....

دوران شیرین دانشجویی

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ

واااااااااااااااای که این دوران چقد شیرین بود.

کاش هیچ وقت تمام نمیشد.

فقط اون روزی که پدر ومادرم منا بردن دانشگاه و میخواستن برگردن استان خودمون ،برام سخت یود .واقعا لحظه دردناکی بود.بیشتر دخترای ورودی خودم که تو خوابگاه بودن گریه افتادن ولی من اصلا گریه ام نمیومد!!!!!!!!!

کم کم با بچه ها اشنا میشدم و تمام تلاشم این بود که با هیچ کس صمیمی نشم تا زمانی که واقعا بشناسمش.

چون نمیخواستم اشتباهی که قبلا کرده بودم را دوباره تکرار نکنم و میخاستم نتیجه اعتماد پدر ومادرم را با سرافرازی بدم و شرمندشون نشم.

خلاصه بدون اینکه با کسی باشم ترم اول را به پایان رسوندم.

ترم دوم با دختری اشنا شدم که اصلا اهل رابطه با پسر نبود و خودش هم دنبال چنین دوستی بود. بعد از کلی تحقیق فهمیدم خانواده بسیار خوبی داره و میتونم باهاش دوست بشم.خلاصه باهم دوست شدیم و تصمیم گرفتیم بریم خونه مجردی بگیریم.

چون خوابگاه خیلی مشکل امکاناتی داشت و دخترای خوبی اونجا نبودن.

کلی دنبال خونه گشتیم وبالاخره جایی را پیدا کردیم. خیلی برامون جذاب بود و با شوق و ذوقی وصف ناپذیر خونه را تمیز کردیم و ساکن شدیم.

صاحب خونه ما یه دختر تنها بود و انگاری از دست ما بخاطر سر وصدای زیادی که داشتیم کفری شده بود، اخه ما هم کم لطفی نکردیم و هر ساعت یه برنامه شاد ومفرح برای خودمون داشتیم که در این برنامه ها صدامون از هزار دس بل هم بالاتر میرفت .بنظرم حق داشت از ما عصبانی باشه،به ما که خیلی داشت خوش میگذشت. ولی تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه به شاد بودن ما احترام نمیگذاره یه حالی ازش بگیریم.

رفتیم و3سوته یه خونه دیگه پیدا کردیم و یروز که خونه نبود اسباب اثاثیه را جمع کردیم و الفرار.

اخه پول پیش ازمون نگرفته بود.و این شد درس عبرتی برای ایندگانی که یاد بگیرن به شادی دیگران احترام بگذارند....

خونه جدیدمون امکانات بهتری داشت نسبت به قبلی. ولی این بارصاحب خونه از ما بیشتر سرو صدا میکرد و این برای ما یه نقطه مثبت بود چون میتونستیم بیشتر سرو صدا کنیم.

صاحب خونمون 2تا پسر داشت و3تا دختر و 3تا دختر سنشون بالا رفته بود و هنوز ازدواج نکرده بودن.

ما باهاشون خیلی صمیمی شدیم تا این حد که باهاشون میرفتیم تفریح. اقای صاحب خونه یه پیکان داشت که از اون پیکانا بود.کلا روشن کردنش خیلی دیجیتال بود. فک کنم با اثر انگشت روشن میشد چون یباری خانمش به من گفت این ماشینا جابه جا کن هرکار کردم اصلا روشن نشد و ابروی ما را برد اما وقتی خودشون دست بهش میزاشتن به یه حرکت روشن میشد. داشتم از تفریحمون با بچه ها میگفتم، خلاصه ما همراه 2تا دخترا و برادر بزرگه (که البته از ما یه سال کوچکتر بود) و دوست برادر رفتیم بیرون.

من ودوستم ادمای لارج و خوش اخلاق و خوش سفری بودیم و هستیم. وهمین هم باعث حسادت دخترای صاب خونمون میشد.

وقتی رسیدیم به مقصد من و دوستم بایکی از دخترا تو یه گروه و بقیه تو یه گروه دیگه بودن و فوتبال بازی میکردیم. دخترای صابخونه از راحت بودن ما با برادر و دوست برادرشون به جز اومده بودن .خیلی سطحی نگر بودن ،ما بی منظور و برای سرگرمی بازی میکردیم و اونا فک میکردن ما برا داداششون نقشه کشیدیم. اخه کسی نبود بگه کی برا داداش شما که نه قیافه داره ،نه خانواده درستی داره،نه پول داره و خلاصه از این دنیا فقط 2تا دست و پا نسیبش شده ،نقشه میکشه.

اونروز خیلی به ما خوش گذشت و اون 2خواهر را حسابی عذاب دادیم.

شب که برگشتیم اونا حسابی عصبانی و ما سرحال و سرکیف بودیم و اونا با دیدن قیافه ما تصمیم گرفتن که دیگه ما را با خودشون بیرون نبرن.

هر جمعه پسر صاحب خونه میومد و میگفت تو را خدا بیاد بریم بیرون و ما هم که از خدا خواسته قبول میکردیم ولی چند دقیقه بعدش خواهر بزرگه میومد و میگفت نه کنسل شد نمیریم. ما که ناراحت نمیشدیم و فقط این رفتارای اونا برا ما شده بود سوژه خنده....

بعضی شبا به اصرار پسر صاحب خونه ما را دعوت میکردن و میرفتیم باهاشون پاسور بازی.

دخترای صاحب خونه زیاد بلد نبودن ولی من دوستم اونقد حرفه ای بودیم که همیشه کوتشون میکردیم.

یچیزی بگم بخندید،یه روزی دیدیم خاله این دخترا از شوهرش قهر کرده و اومده خونه خواهرش و با ورود اون عتیقه باعث شده بود خیلی بین ما و دخترای صاحب خونه را بهم بزنه. بخاطر این ما تصمیم گرفتیم این عجوزه خانم را بفرستیم خونه خودش تا از دستش راحت بشیم.

شوهر این خانم بر عکس خودش ادم بسیار خوبی بود.

دلیل دعوای این زن و شوهرم این بود که اقاهه از مستجراشون که دانشجو بودن پول اب و برق و... را نمیگرفته و به خانمش گفته که میگیرم.حالا که عجوزه خانم فهمیده بود، اون دانشجوهای بیچاره را ازخونه بیرون کرده و باشوهرشم قهر کرده بود.

بنابراین ما تصمیم گرفتیم حال این خانما بگیریم. شوهره که اومد اونجا تا ببردش خونشون اون نرفت ما هم رفتیم وباهاش گرم گرفتیم و نشستیم تو حیاط باهاش به صحبت و خنده ،عجوزه خانم داشت میمرد.شوهره رفت برا ما یه هندونه خرید و اومد تا بخوریم باهم که دیدیم ،عجوزه خانم بند و بساط را جمع کرده و اومد گفت بیا تا بریم.

خلاصه ترسید که  اگه نره خونه دیگه شوهرشم از دست میده.ما که به هدف خودمون رسیدیم و خوشحال و خندون نشستیم هندونمونم خوردیم و از دست اون عجوزه خانم راحت شدیم.

بعد یه مدت دیدیم که برنامهامون تکراری شدن، تصمیم گرفتیم یه سفر مجردی بریم. امروز تصمیم گرفتیم و فرداش رفتیم سفر.

رفتیم کنار دریا

کارت خانه معلم برادر دوستم همراهمون بود و یه سوئیت بسیار عالی در اختیارمون گذاشتن.

3روز بندر عباس بودیم

این 3روزا میرفتیم تا شب میگشتیم و ساعتای1 و2 برمیگشتیم خانه معلم.

خیلی خیلی خوش گذشت که اگه خاطرات این سفرا بخوام بگم 2ماهی طول میکشه.

خلاصه کارتای بانکی را خالی کردیم و برگشتیم رو هم رفته نزدیک 2تومنی خرج کردیم. وکلی کیف کردیم.

وقتی برگشتیم دخترای صابخونه سریع اومدن به دیدنمون که این چند روز کجا بودید خبری ازتون نبود، وقتی فهمیدن ما رفتیم سفر سکته را زدن و وقتی خریدامون را دیدن دیگه به دیار باقی شتافتن.خدا رحمتشون کنه!!!!!!!!!!!!

ما سه ترم را خونه این خانواده ی خوب  بودیم وترم 3 به ما گفتن که لطفا با خداحافظیتون ما را خوشحال کنید و ترم بعد به دنبال یه خونه جدید باشید. که همش تقصیردخترای صابخونه بود و پدرشون را مجبور کردن ما را بیرون کنه.

ما باید برای ترم چهارم دنبال یه خونه جدید میگشتیم و زحمت این کار افتاد یه دوش دوستم و تونست یه خونه با امکانت و دیزاین بهتری برای ترم جاری پیدا کنه.

ما خوشحال خوشحال تابستون را سر کردیم و مهر ماه رفتیم به سمت دانشگاه و خوشحال بودیم که هم خونه به دانشگاه نزدیک شده هم خونه بهتراز قبلی ها پیدا کردیم.

با هزاران شوق و ذوق خونه را تمیز کردیم و سال تحصیلی جدید را شرو کردیم.

ولی امان از صاحب خونه جدیدمون.

خدا لعنتش بکنه.

خیلی ادم بدی بود.

از این ادمای خشک مذهب و به اداعای خودش فرهنگی بود.

تا صدای ضبط را زیاد میکردیم سریع میومد به در میکوفت که کمش کنید

تا صدای خندمون بلند میشد میومد میگفت صداتون هفتا محله را برداشته

تا دوستامون میومدن بهمون سر بزنن میگفت مگه اینجا کاروانسراس و بیرونشون میکرد

ما هم حسرت خونه ی قبلی را میخوردیم و تازه قدرشا میدونستیم.

اما من و دوستم از اون ادمایی نبودیم که به خودمون سخت بگیریم و غصه بخورم،  فکرامون را رو هم گذاشتیم که با این شرایط چطور به خودمون خوش بگذرونیم...

ما میرفتیم خونه بقیه بچه ها که صاحب خونه های خوبی داشتن و بزن و برقص و پایکوبی و پاسور بازی و هزاران برنامه شاد و مفرح ولی سالم و وقتی خونه میومدیم صدامون در نمیومد و صبحا دعای عهد را میزاشتیم و صاحب خونه کیف میکرد که تونسته ما را از این رو به اون رو کنه.

یروز بچه ها بسیج بهمون گفتن راهیان نور ثبت نام میکنیم.شاخکای کلاس گریز ما فعال شدن و و دراین طرح ثبت نام کردیم.

وکلاسا هم با غیبت مجاز پیچونیدم.

این سفر هم خیلی به ما خوش گذشت وحسابی مسئولای بسیج را اذیت کردیم.اولش که سوار شدیم همه بچه ها موافق سرپرست بودن ولی بعدش که دیدن این سرپرستا دارن حالشون را میگیرن با من و دوستم تا یه حدودایی هم صدا شدن و سعی کردن مث ما به خودشون خوش بگذرونن.

این یه هفته هم از کلاسا راحت شده بودیم هم از دست صاحب خونه.

تو این خونه هم خاطرات زیادی داشتیم و حسابی خوش گذرونیدم که فقط امیدوار همسایه این صاحب خونه ما را حلال کنه اخه یه درخت زرد الویی داشت و ما بهش مهلت ندادیم خودش یه دونه از اون زرد الو ها را بخوره . عجب زرد الوهایی بودن .خداییش اندازه انار بودن.

حیف که وقت ندارم خاطرات درخت زرد الو را بنویسم.

ما خیلی بچه هایی پر انرژی بودیم و تو این دوران دانشجویی خواستیم به همه دانشجوها ثابت کنیم که خوش بودن در دوران دانشجویی یعنی اینکه بتونی یه دوست خوب برا خودت پیدا کنی که اهل دوست پسر نباشه و دنبال این بحثا نباشه و بتونی بدون هیچ خلافی به خودت خوش بگذرونی. هنر اینه که بدون داشتن دوست پسر تو دوران دانشجویی بتونی مث ما خوش گذرونی بکنی. وقتی جشن فارغ التحصیلی را گرفتیم همه بچه ها از این دوران شکایت داشتن و از خودشون راضی نبودن و تاسف میخوردن که چرا با اقای فلانی بودم یا چرا با خانم فلانی دوست شدم. همه حسرت میخوردن و از کارای خودشون پشیمون بودن ولی من و دوستم خوشحال و راضی و ناراحت از اینکه چرا بیشتر مسافرت نرفتیم و با این همه که خوش گذرونی کردیم بازم اگه برمیگشتیم به اون دوران ، برنامه های شادتری را اجرا میکردیم. در کل از خودمون راضی بودیم و برای بچه ها کلاسمون یچیز خیلی جالب بود و اینکه من و دوستم هیچ وقت باهم قهر نکردیم. همه میگفتن مگه میشه 2تا دختر در کل دوران دانشجویی یک بار هم با هم قهر نکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به ما میگفتن شما یه پدیده هستید....

هزاران خاطره دیگه دارم از این دوران که واقعا نوشتنش سخته و میشه یه کتابی که ده برابر قطر کتاب دا را داشته باشه چاپ کنم.

پس برای همین به این چند خاطره اکتفا میکنم.

خداکنه که همه دختر و پسرا به این نتیجه برسن که شاد بودن به این ختم نمیشه که دوست پسر یا دوست دختری داشته باشی.

سعی کنید از این دوران لذت ببرید و شاد باشید.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۲۷
یاسمن محمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی